هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

هامان هستی مامان

روزشمار2

یاد آن شب که تو را دیدم و گفت                  دل من با دلت افسانه عشق چشم من دید در آن چشم سیاه                    نگهی تشنه و دیوانۀ عشق      احساسی وصف ناپذیر تمام وجودم را دربر می گیرد هنگامیکه فقط فکر حضور یک همسفر آسمانی در کنارم، از ذهن می گذرد. اینکه تا دیروز بر زمین قدم زنی و از فردا همین زمین به لطف حضور رویایی یک فرشته، دیگر تاب تحمل قدم هایت را نداشته باشد، شوری در دل برپا می کند.   ...
19 اسفند 1390

روز شمار1

قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برایمان بمان و بدان که عاشقانه دوستت داریم. در ٢٦اسفند ١٣٨٨ دنيا صداي گريه کودکي را شنيد که امروز تنها بهانه براي خنديدن ما است . . . اینروز را با هم لبخند ميزنيم ...  دقیقاً ١٠روز دیگرسالروزتولد یگانه پسردلبندمون هامان است هامان جان افسانه ها می گویند که خوشبخت ترین انسان روی زمین را می توان سوار بر اسبی تک شاخ یافت با چشمانی بسته! من تورا سوار بر آن اسب دیده ام چشم هایت را باز کن تا باور کنی که بهترینی ...
19 اسفند 1390

گل و سنگ

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود یه کوه بزرگ بود... از همونا که گاهی وقتا از سرشون دود و آتیش بیرون میاد... کوه آتشفشان. توی این کوه یه تیکه سنگ کوچولو بود که همیشه فکر می کرد خیلی خیلی تنهاس و هیچ دوستی نداره... با سنگهای بزرگ و گنده ی کوه نمی تونست دوست بشه آخه از اونا می ترسید. پایین کوه تو یه جای بزرگ و سبز، دو تا گل بودن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن و صمیمی بودن... اونا همیشه با هم بازی می کردن، بازی های قشنگ قشنگ... مواظب همدیگه بودن، وقت خواب برای هم لالایی می خوندن و خیلی خوشحال بودن که پیش همدیگه هستن تا اینکه یه شب تاریک... یه شب تاریک، باد خیلی قوی و زورداری اومد و ساقه ی یکی از گلها رو شکست! گ...
14 اسفند 1390

شعرهای کودکی

جوجه طلایی جوجه جوجه طلا یی نوكت سرخ و حنا یی تخم خود راشكستی چجوری بیرون جستی گفتا جایم تنگ بود دیوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت نه كس ز من خبر داشت دادم به خود یك تكان مثل رستم پهلوان تخم خود را شكستم اینجوری بیرون جستم     توپ قشنگم توپ سفیدم قشنگی و نازی حالا من میخوام برم به بازی بازی چه خوبه با بچه های خوب بازی میکنم با یه دونه توپ چون پرت میکنم توپ سفیدم را از جا میپره میره تو هوا قل قل میخوره تو زمین ورزش یک ودو سه و چارو پنج و شش یک و دو و سه و چارو پنج و شش       ...
8 اسفند 1390

آرزو

  هامان عزیز آرزویی بکن ... گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه آرزویی بکن ... شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد .   هر چه آرزوی خوبه مال تو ... ...
7 اسفند 1390

تشکر از دوستان

    دعایت میکنم هر شب نمیدانم چه میخواهی ! از او خواهم برای تو در این شب ها : هر آنچه در دلت خواهی     دوستان من مثل گندمند بعنی یک دنیا برکت و نعمت نبودنشان قحطی و گرسنگی است و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج میزند مهربانی ات را قدر میدانم و آنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد باسلامی دوباره خدمت تمامی دوستان عزیز و مهربانم که این مدت با نظراتشون منو امیدوار کردند و فضایی پر از مهر رو برام فراهم کردند از اینکه نتونستم به تک تک پیامها جواب بدم شرمنده ام این مدت با ...
7 اسفند 1390

تولد وبلاگ

بنام او که اول و آخر هر چه است ، که هست  آیا می دانید ١٠/ ١١ / ١٣٨٩ نخستین پست "هامان هستی مامان"  ثبت شد به مناسبت سال روز تولد وبلاگ حرف کوتاهی می زنم  در مورد حرفهایی که با وجود گذشت یک سال از به قلم آمدن شان ، حقیقت نهفته در واژگان شان حتی اندکی رنگ نباخته !!     امروز این وبلاگ ١ سالش تموم شد و وارد ٢سالگی شد! یادش بخیر ...شاید فکرشم نمی‌کردم این حضور مستمر رو...! هامانم شايد تولد اين صفحه ي الكترونيكي كه ارتعاشات قلب من را مي نگارد ، به همان روزی برمی گردد كه من در انتظار دستي ب...
11 بهمن 1390

آرزوهایم

  "هامان عزیزم"     "آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه  به اينکه روز چقدر تيره است.     آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .   آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .   آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند .   آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي .   ...
11 بهمن 1390