هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

هامان هستی مامان

فرشته های کوچولو...

پا به پای کودکی هایم بیا                  کفش هایت را به پا کن تا به تا   قاه قاه خنده ات را ساز کن                     باز هم با خنده ات اعجاز کن    پا بکوب و لج کن و راضی نشو          با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر                عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به ر...
3 مهر 1390

فرشته های کوچولو...

پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هر کسی رنگ خودش بی شیله ب...
3 مهر 1390

پاییز

باز پاییز است اندکی از مهر پیداست،  حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست مهرتان قشنگ پاییز مبارک   ...
1 مهر 1390

پاییز

باز پاییز است اندکی از مهر پیداست، حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست مهرتان قشنگ پاییز مبارک ...
1 مهر 1390

واکسن

دیروز عصر با کلی نگرانی رفتیم مطب دکتر برخلاف همیشه که خیلی آروم میشینی تانوبتمون بشه مدام بدوبدو می کردی و صندلیها رو می کشیدی و با بچه های دیگه سر صندلی درگیر شده بودی خلاصه بعد از کلی معطلی نوبتومون شد و پس از اندازه گیری قد و وزن و معاینه نوبت به واکسن رسید وخلاصه آقای دکتر از بابا خواست محکم دستتو بگیره قربون اشکات برم خیلی گریه کردی ولی تموم که شد دیگه اصلا ناراحت نبودی همش نگران بودم نتونی راه بری و درد داشته باشی که خوشبختانه تا ساعت 11 کلی بازی کردی وساعت 45/11 بدنت گرم شد و استامینوفن رو طبق دستور دکتر بهت دادم ظهر هم حمومت کردم و وقتی جای واکسنتو شستم اصلا ناراحت نشدی واقعا دست آقای دکتر درد نکنه الان هم تب داری  ول...
31 شهريور 1390

واکسن

دیروز عصر با کلی نگرانی رفتیم مطب دکتر برخلاف همیشه که خیلی آروم میشینی تانوبتمون بشه مدام بدوبدو می کردی و صندلیها رو می کشیدی و با بچه های دیگه سر صندلی درگیر شده بودی خلاصه بعد از کلی معطلی نوبتومون شد و پس از اندازه گیری قد و وزن و معاینه نوبت به واکسن رسید وخلاصه آقای دکتر از بابا خواست محکم دستتو بگیره قربون اشکات برم خیلی گریه کردی ولی تموم که شد دیگه اصلا ناراحت نبودی همش نگران بودم نتونی راه بری و درد داشته باشی که خوشبختانه تا ساعت 11 کلی بازی کردی وساعت 45/11 بدنت گرم شد و استامینوفن رو طبق دستور دکتر بهت دادم ظهر هم حمومت کردم و وقتی جای واکسنتو شستم اصلا ناراحت نشدی واقعا دست آقای دکتر درد نکنه الان هم تب داری ولی خدارو...
31 شهريور 1390

بازی

پسرم دیروز صبح ساعت 15/6 صبح چشماتو وا کردی و منو در حال آماده شدن دیدی و بهونه گیری شروع شد هر چی می گفتم برو پیش بابا همش می گفتی نه خلاصه تصمیم گرفتم کمی بازی کنیم و بعدش برم شماهم به هر طریق ممکن می خواستی منو خونه نگهداری کتاب مامان رو آوردی و با حرکاتت به من گفتی که بخونم و خلاصه ازم خواستی باهم تلویزیون ببینیم و ساعت 8 گذشته بود که راضی شدی بری با بابا بازی کنی و من هم برم سر کار البته با تاخیر فدای سرت مهم نیست باور کن اگه کار مهم نداشتم خونه می موندم ولی چاره نبود  بعد از پایان ساعت  کار بابا دنبال من اومد و منو رسوند خونه پدرجون از اونجا بابا کار داشت و از ما خواست خودمون بریم موقع برگشت ک...
30 شهريور 1390