سفارش آقا جون
هامان جان دیروز بعد از یک هفته اومدم اداره و باز شما رو به مامان بزرگ و بابا بزرگ سپردم از این بابت که خیالم راحته خیلی اونجا بهت خوش می گذره ظهر اومدم دنبالت رفتیم خونه بعدش هم بابا اومد و مارو برد خونه خاله آقا جون و... اونجا بودن و قرار بود ساعت ٨ شب برگردن خیلی با پسر خاله ها بازی کردی البته بگم پسر خاله ها خیلی بزرگتر از شما هستن ولی کلی باشما بازی می کنن بهت خیلی خوش گذشت ساعت ١٠/٨ شب هم آقاجون و ... رفتن موقع خداحافظی آقاجون شمارو بوسید کلی سفارش کرد مواظبت باشم و به من هم گفت قدر تو گل پسر روبدونم و گفت دخترم من دیگه فرصتی ندارم مواظب خودت، پسرت و همسرت باش وخوب زندگی کنو نگاهی مهربان به من کرد و رفت بغض گلومو فشار می داد ولی توی این زندگی صبر،استقامت،گذشت رو از خودش آموختم سعی می کنم بیشتر صبور باشم نمی دونم فرصتی هست که بزرگتر بشی و آقا جون رو سالم ببینی یانه ولی فکر نمی کنم کسی رو پیدا کنی که ازش دلگیر باشه دلم می خواد مثل اون قلبی پاک و مهربون داشته باشی عزیزم می بوسمت گل پسرم
زندگی را با سکوت لحظه ها ادامه خواهم داد
چه پایانی خواهد داشت نمی دانم