هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

هامان هستی مامان

کودکی

  بچگی هام، سادگی هام، همه دلدادگی هام روزای خوب گذشته، برنگشته، برنگشته. . . لِی لِی و خاله جون بازی غروبا تو حوض آب بازی ساندویچهای نخورده همسایه اونها رو برده پیچ و تاب زلفِ افشون بادبادکهای پریشون لب طاقچه یه پرنده است میگه این روزا پرخنده است روزای دیروز گدشته دیگه هرگز برنگشته یادمون باشه همیشه زندگی اینجوری میشه حالا . . . حالا . . . لب طاقچه به پرنده است میگه باد عمر وزنده است می بره هر چی که میخواد هر کی بپره برنده است. . . ...
14 اسفند 1389

کودکی

بچگی هام، سادگی هام، همه دلدادگی هام روزای خوب گذشته، برنگشته، برنگشته. . . لِی لِی و خاله جون بازی غروبا تو حوض آب بازی ساندویچهای نخورده همسایه اونها رو برده پیچ و تاب زلفِ افشون بادبادکهای پریشون لب طاقچه یه پرنده است میگه این روزا پرخنده است روزای دیروز گدشته دیگه هرگز برنگشته یادمون باشه همیشه زندگی اینجوری میشه حالا . . . حالا . . . لب طاقچه به پرنده است میگه باد عمر وزنده است می بره هر چی که میخواد هر کی بپره برنده است. . . ...
14 اسفند 1389

ملاقات با خدا

  ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: " پروین عزیزم، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا " پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان دا...
11 اسفند 1389

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: " پروین عزیزم، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا " پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت. با ا...
11 اسفند 1389

جذابیت انسانی

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین ...
9 اسفند 1389