هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

هامان هستی مامان

پروردگارا

تویی كه همه چیز به من داده ای.  چیزی دیگر هم به من ببخش،  قلبی قدرشناس و مهربان...  نه فقط قدردانِ وقتی خشنودی اش فراهم می شود. چرا كه بركات، هم روزهایی به چشم نمی آیند  اما ضربان چنین قلبی همیشه ستایشگر توست ...
8 اسفند 1389

پروردگارا

تویی كه همه چیز به من داده ای. چیزی دیگر هم به من ببخش، قلبی قدرشناس و مهربان... نه فقط قدردانِ وقتی خشنودی اش فراهم می شود. چرا كه بركات، هم روزهایی به چشم نمی آیند اما ضربان چنین قلبی همیشه ستایشگر توست ...
8 اسفند 1389

بادكنك قرمز، زرد ، آبی

در یك  شهربازی پسركی سیاهپوست به مرد بادكنك فروشی نگاه می كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادكنك  فروش یك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود كرد . سپس بادكنك آبی و همینطور یك بادكنك زرد و بعد ازآن یك بادكنك سفید را رها كرد . بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرك سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یك بادكنك سیاه خیره شده بود تا این كه پس از لحظاتی پرسید : آقا! اگر بادكنك سیاه را رها می كردید بالاتر می رفت ؟ مرد بادكنك فروش لبخندی به روی پسرك زد و با دندان نخی را كه بادكنك سیاه را نگه داشته بود برید و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و گ...
8 اسفند 1389

بادكنك قرمز، زرد ، آبی

در یك شهربازی پسركی سیاهپوست به مرد بادكنك فروشی نگاه می كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادكنك فروش یك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود كرد . سپس بادكنك آبی و همینطور یك بادكنك زرد و بعد ازآن یك بادكنك سفید را رها كرد . بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرك سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یك بادكنك سیاه خیره شده بود تا این كه پس از لحظاتی پرسید : آقا! اگر بادكنك سیاه را رها می كردید بالاتر می رفت ؟ مرد بادكنك فروش لبخندی به روی پسرك زد و با دندان نخی را كه بادكنك سیاه را نگه داشته بود برید و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چی...
8 اسفند 1389

آرامش

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و .. بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده...
7 اسفند 1389

آرامش

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و .. بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده ...
7 اسفند 1389

شعرکودکانه

ای آسمان پاک                   ای خوشه‏های تاک ای دشت‏های پیر                     صحرای، دلپذیر ای کوه استوار                         ای قامت بهار این برکت از کجاست؟        کین گونه با صفاست؟ آری بگو به من          &n...
7 اسفند 1389

شعرکودکانه

ای آسمان پاک ای خوشه‏های تاک ای دشت‏های پیر صحرای، دلپذیر ای کوه استوارایقامت بهار این برکت از کجاست؟ کین گونه با صفاست؟ آری بگو به من این نعمت از خداست من با خدای خود گفتم بسی سخن بر سجده نماز بود این دعای من گفتم که ای خدا لبخند کودکان لبخند زندگی‏ستبرچهره جهان گفتم خدای خوب ای خالق کویر هرگز تو خنده را از کودکان مگیر لبخند کودکان لبخند غنچه‏هاست آهنگ حرفشان زیباترین صداست ...
7 اسفند 1389