هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

هامان هستی مامان

ده ماهگی

هامان عزیز الان که ده ماه و پانزده روزاز روزهای باتوبودن می گذرد حرکات شیرینت دل ازمن ربوده وقتی بانگاه متفکرانه ات به دنبال هر چیزی به حرکت درمی آیی گویی زندگی  رنگ  بویی تازه می گیره فرشته کوچولوی مامان باتوبودن تمامی آمال و آرزوی من است به امیدروزهایی که موفقیت های روز افزونت را نظاره گرباشم .     ...
3 اسفند 1389

کتابخونی

پسل کوچولوی مامان شدیدابه کتاب و کتابخونی علاقه منده تا روزنامه و کتابی می بینه همه روتیکه تیکه می کنه آخه پسلم می خوادفیلسوف بشه خیلی از پاره کردن و صدای خش خش کاغذ لذت می بره اما اینو بگم که از بدو تولدهمواره کتاب براش خوندم و تاکتابهارو می بینه ذوق زده می شه آفلین پسل دانشمند مامان و بابا ...
3 اسفند 1389

ده ماهگی

هامان عزیز الان که ده ماه و پانزده روزاز روزهای باتوبودن می گذرد حرکات شیرینت دل ازمن ربوده وقتی بانگاه متفکرانه ات به دنبال هر چیزی به حرکت درمی آیی گویی زندگی رنگ بویی تازه می گیره فرشته کوچولوی مامان باتوبودن تمامی آمال و آرزوی من است به امیدروزهایی که موفقیت های روز افزونت را نظاره گرباشم . ...
3 اسفند 1389

کودک آفریقایی

«یک شعر از یک کودک آفریقایی»    وقتی به دنیا میام، سیاهم  وقتی بزرگ میشم، سیاهم وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم وقتی مریض میشم، سیاهم  وقتی می میرم، هنوزم سیاهم  و تو، ای آدم سفید وقتی به دنیا میای، صورتی ای  وقتی بزرگ میشی، سفیدی وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی  وقتی سردت میشه، آبی وقتی مریض میشی، سبزی  و وقتی می میری، خاکستری ای...  و تو به من میگی رنگین پوست   هامان عزیز این شعر رونوشتم تا بدونی هیچ گاه از روی ظاهردرمورد افراد قضاوت نکنی همه انسانها ذره ای ازوجودخداهستند وهمه چیزرنگ و بوی خداروداره عزیزم دوست بدار...
3 اسفند 1389

ایستادن هامان جون

تنهاستاره آسمون زندگیم سه روزی روکه تعطیل بودم و درکنارت بودم گویی جونی دوباره گرفتم این روزها به سمت میز،مبل،صندلی،تلویزیون و ضبط صوت می ری و مدام با کمک وسایل خودت رو بالا می کشی و با تمامی تلاشت سرپا می ایستی و بعد هم بانگاهی سرشار از غرور به اطراف می نگری و دنیا رو از دیدگان زیبایت نظاره می کنی و منتظر می مونی تاماتشویقت کنیم آفرین گل پسرم این روزها شیرینی وصف ناپذیری دارند که باهیچ کلمه ای توصیفش نمی تونم بکنم هامان عشق مادردوست دارم .     ...
3 اسفند 1389

مادرانه

هامان کوچولوی مامان دراین روزهای زمستانی احساسات گرم و زیبایت گرمابخش زندگی من شده عزیزم باهرآهنگی خواه شادیا غمگین شروع به رقصیدن و کف زدن می کنی احساسات پاکت را می ستایم.عزیزدردانه مادر ...
3 اسفند 1389

کودک آفریقایی

«یک شعر از یک کودک آفریقایی» وقتی به دنیا میام، سیاهم وقتی بزرگ میشم، سیاهم وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم وقتی مریض میشم، سیاهم وقتی می میرم، هنوزم سیاهم و تو، ای آدم سفید وقتی به دنیا میای، صورتی ای وقتی بزرگ میشی، سفیدی وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی وقتی سردت میشه، آبی وقتی مریض میشی، سبزی و وقتی می میری، خاکستری ای... و تو به من میگی رنگین پوست هامان عزیز این شعر رونوشتم تا بدونی هیچ گاه از روی ظاهردرمورد افراد قضاوت نکنی همه انسانها ذره ای ازوجودخداهستند وهمه چیزرنگ و بوی خداروداره عزیزم دوست بدارتادوستت بدارند. ...
3 اسفند 1389

ایستادن هامان جون

تنهاستاره آسمون زندگیم سه روزی روکه تعطیل بودم و درکنارت بودم گویی جونی دوباره گرفتماین روزهابه سمت میز،مبل،صندلی،تلویزیون و ضبط صوت می ری و مدام با کمک وسایل خودت رو بالا می کشی و با تمامی تلاشت سرپا می ایستی و بعد هم بانگاهی سرشار از غرور به اطراف می نگری و دنیا رو از دیدگان زیبایتنظاره می کنیو منتظرمی مونی تاماتشویقت کنیمآفرین گل پسرم این روزها شیرینی وصف ناپذیری دارند که باهیچ کلمه ای توصیفش نمی تونم بکنم هامان عشق مادردوست دارم . ...
3 اسفند 1389

مادرانه

هامان کوچولوی مامان دراین روزهای زمستانی احساسات گرم و زیبایت گرمابخش زندگی من شده عزیزم باهرآهنگی خواه شادیا غمگین شروع به رقصیدن و کف زدن می کنی احساسات پاکت را می ستایم.عزیزدردانه مادر ...
3 اسفند 1389