هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

هامان هستی مامان

خونه تکونی عید

هامان جون این روزا مامان خیلی کارداره هم تولد شما  نزدیکه و براش روزشماری می کنم هم خونه تکونی عیده و هزارکارعقب افتاده منو ببخش اگه کمتر باهات هستم و از بابایی و بقیه می خوام که باشماباشن و من به کارابرسم چون مامان کارمنده فقط پنجشنبه جمعه هاروفرصت داره به کارا برسه قربونت برم انشاءالله برنامه مسافرت عیدمون جوربشه و کمی استراحت کنیم .البته روز پنجشنبه که مامان داشت کمدلباس هاروتمیز می کرد بین لباس ها نشستی و کلی بازی و شیطنت کردی و مامان هر چیزی رومرتب می کرد  می زدی همه رو داغون می کردی   امیدوارم همه نی نی ها سال جدیدی رو با مامان باباهاشون شروع کنن می بوسمت گل پسرمامان ...
7 اسفند 1389

خونه تکونی عید

هامان جون این روزا مامان خیلی کارداره هم تولد شما نزدیکه و براش روزشماری می کنم هم خونه تکونی عیده و هزارکارعقب افتاده منو ببخش اگه کمتر باهات هستم و از بابایی و بقیه می خوام که باشماباشن و من به کارابرسم چون مامان کارمنده فقط پنجشنبه جمعه هاروفرصت داره به کارا برسه قربونت برم انشاءالله برنامه مسافرت عیدمون جوربشه و کمی استراحت کنیم .البته روز پنجشنبه که مامان داشت کمدلباس هاروتمیز می کرد بین لباس ها نشستی و کلی بازی و شیطنتکردی و مامان هر چیزی رومرتب می کرد می زدی همه رو داغون می کردی امیدوارم همه نی نی ها سال جدیدی رو با مامان باباهاشون شروع کنن می بوسمت گل پسرمامان ...
7 اسفند 1389

بدون عنوان

هامان عزیزتر از جانم: چیزی که به زندگی شور و هیجان می بخشد                                        تعقیب است نه تسخیر                                            راه راست است نه مقصد          ...
4 اسفند 1389

بدون عنوان

هامان عزیزتر از جانم: چیزی که به زندگی شور و هیجان می بخشد تعقیب است نه تسخیر راه راست است نه مقصد تلاش است نه کامیابی. ...
4 اسفند 1389

عشق مادر به فرزند

هر وقت برف می بارید یاد مادرش می افتاد که در زمستان ها پا به پای پسر کوچکش با او برف بازی می کرد و آدم برفی برایش می ساخت و … اما حالا سه سال بود که مادر به آسمانها رفته بود و او هر وقت برف می آمد " نه به عشق برف بازی و سرسره بازی " که به یاد مادرش به همان پارک همیشگی می آمد و آدم برفی به شکل مادر درست می کرد و تا موقعی که سردش می شد کنار "مادر" می نشست و بعد به آن طرف خیابان می رفت و داخل خانه کوچکی می شد که پدر انتظارش را می کشید . آن روز هم آدم برفی " مادر نما " را ساخت و کنارش نشست و … پایش که یخ کرد ، سرش را پایین انداخت و خواست از خیابان رد شود که صدای مادر را از پشت سرش شنید : " مواظب باش …" همان یک لحظه ای که مکث کرد کافی بود ...
4 اسفند 1389

عشق مادر به فرزند

هر وقت برف می بارید یاد مادرش می افتاد که در زمستان ها پا به پای پسر کوچکش با او برف بازی می کرد و آدم برفی برایش می ساخت و … اما حالا سه سال بود که مادر به آسمانها رفته بود و او هر وقت برف می آمد " نه به عشق برف بازی و سرسره بازی " که به یاد مادرش به همان پارک همیشگی می آمد و آدم برفی به شکل مادر درست می کرد و تا موقعی که سردش می شد کنار "مادر" می نشست و بعد به آن طرف خیابان می رفت و داخل خانه کوچکی می شد که پدر انتظارش را می کشید . آن روز هم آدم برفی " مادر نما " را ساخت و کنارش نشست و … پایش که یخ کرد ، سرش را پایین انداخت و خواست از خیابان رد شود که صدای مادر را از پشت سرش شنید : " مواظب باش …" همان یک لحظه ای که مکث کرد کافی بود ت...
4 اسفند 1389

عشق به خدا

  به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...   خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.   زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.   آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...   و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.     به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.   بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...  ...
4 اسفند 1389

عشق به خدا

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را...
4 اسفند 1389