هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

هامان هستی مامان

خاطرات مشهد

1390/5/4 9:56
نویسنده : مامان رزیتا
396 بازدید
اشتراک گذاری

پسر عزیزم اولین سفر مشهد رو با آقا جون دایی و خاله رفتیم در کل سفر خوب و به یاد ماندنی بود کلی خوشحال بودی موقع رفتن نگران بودم چون بابا با ما نیومد فکر می کردم نتونی دوری بابارو تحمل کنی و بهونه گیری کنی ولی خدارو شکر اینطور نبود ولی...

از من جدا نمی شدی شدیداً آویزون بودی توی هتل مدام اینور و انور می رفتی و قابل کنترل نبودی توی حرم هم که توی اون شلوغی مدام می خواستی دنبال بچه های دیگه بری و بازی کنی البته موقع نماز شما هم سجاده پهن می کردی و دقیقا رکوع و سجده رو به جا می آوردی قربون نماز خوندنت برم عزیز دلم. ولی از گردش در شهر بگم که داخل هر مغازه ای می رفتی و همه چیز رو وارسی می کردی خلاصه برای شما سیر و سیاحتی بود و خیلی مجذوب اطرافت بودی و اصلا دلت نمی خواست دستتو بگیرم به این خاطر من خیلی خسته شدم ولی پا پای شما قدم برداشتن برای من ارزشمند بود موقع برگشت هم داخل فرودگاه تا غافلت کردم به به کتاب فروشی رفته بودی و تمامی کتابهای یه قفسه رو برداشته بودی و داشتی می اومدی و به هیچ طریقی هم راضی نمی شدی پسشون بدی منم می دونم اشتباهه ولی مجبور شدم تعدادی از کتابا رو برات بخرم تا از مخمصه نجات پیدا کنم تازه توی هواپیما هم حاضر نمی شدی خانم مهماندار برات کمر بند ببنده ولی با ترفند همیشگی این کار انجام شد و به سلامتی برگشتیم خونمون.

پسرم امیدوارم همواره دلت شاد و لبت خندون باشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)