روز به یاد ماندنی
هامان جان 19 آبان یعنی پنجشنبه گذشته سالگرد ازدواج من و بابا بود روز به یادماندنی که لحظه لحظه اون برام خاطره است نه اینکه فقط روز ازدواجمون بود بلکه اتفاقات زیادی به دنبال داشت که شروع یک سری مسائل در زندگی من و بابا بود الان چندین ساله میگذره ولی لحظات جلوی چشمام رژه میرن حالا بگذریم زوده انشاالله وقتی تونستی خوب و بد رو از هم تمیز بدی همه چی رو برات تعریف می کنم
خلاصه روز پنجشنبه یه جشن سه نفره گرفتیم و طبق معمول یه کادوی خیلی خوب گرفتم شماهم که تا یه چیز تازه دست من می بینی می خوای همیشه به خواسته هات جواب مثبت میدم ولی اینبار دلم نیومد مجبور شدم سرت رو به چیزای دیگه گرم کنم روز بسیار خوب و زیبایی بود عزیزم و فهمیدم بعد از سالها درسته حرفهای یه عده منو آزار میده ولی خداروشکر تو و بابا رو دارم و باشماهمه چی رو دارم مهم نیست دیگران چه هستند و چه می کنند می بوسمت گل پسرم
روز جمعه هم که مهمون بودیم و شما طبق معمول وقتی ارشیارو دیدی از خودت بیخود شده بودی و همش آویزونش بودی همش می خواستی بازی کنی خلاصه روز خوبی بود ولی نمی دونم موقع بازی دستت آلوده بوده و به چشمت زدی چون پلک چپت ورم کرده و چشمت قرمزه خداکنه مسئله مهمی نباشه امروز از دکتر چشم پزشکت وقت گرفتم ببرمت پیشش امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی گل پسر مامانی