هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

هامان هستی مامان

گل و سنگ

1390/12/14 8:13
نویسنده : مامان رزیتا
583 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود

یه کوه بزرگ بود... از همونا که گاهی وقتا از سرشون دود و آتیش بیرون میاد... کوه آتشفشان. توی این کوه یه تیکه سنگ کوچولو بود که همیشه فکر می کرد خیلی خیلی تنهاس و هیچ دوستی نداره... با سنگهای بزرگ و گنده ی کوه نمی تونست دوست بشه آخه از اونا می ترسید.

پایین کوه تو یه جای بزرگ و سبز، دو تا گل بودن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن و صمیمی بودن... اونا همیشه با هم بازی می کردن، بازی های قشنگ قشنگ... مواظب همدیگه بودن، وقت خواب برای هم لالایی می خوندن و خیلی خوشحال بودن که پیش همدیگه هستن تا اینکه یه شب تاریک...

یه شب تاریک، باد خیلی قوی و زورداری اومد و ساقه ی یکی از گلها رو شکست! گلِ دیگه خیلی غصه خورد، یه عالمه گریه کرد ولی فایده ای نداشت... دوستش یواش یواش پژمرده شد، بعدش هم خشک شد و مرد!... از اون روز به بعد گل هم تنها شد و دیگه خوشحال نبود. کسی براش لالایی نمی خوند و هیچکس باهاش بازی نمی کرد... خیلی دلش برای دوستش تنگ شده بود.

بازم یه شب دیگه شد و این بار زمین خیلی محکم تکون خورد... کوه بزرگ عصبانی شده بود و از دهنش اتیش بیرون می ریخت! ولی همراه دود و اتیش تیکه سنگ کوچولوی تنها هم به بیرون پرت شد و چون خدا دوست نداشت که اون و گل زیبا هیچکدوم تنها و غصه دار بمونن، سنگ رو پیش گل انداخت! سنگ که به زمین خورد، دردش گرفت و بلند گفت: " آخ"

گل تنها از این صدا چشماشو باز کرد و سنگو دید و پرسید: "چی شده؟ چرا گفتی آخ؟"

سنگ با اینکه خیلی سرش درد گرفته بود با دیدن گل و با شنیدن صدای قشنگش خوشحال شد و خندید و به گل گفت: " تو با من دوست می شی؟ من خیلی تنهام... دلم یه دوست مهربون می خواد که باهاش بازی کنم و مواظب هم باشیم. "

گل هم که هنوز دلش برای دوست خشک شده ش تنگ بود، لبخند زد و به سنگ گفت:" منم تنهام و دلم یه دوست می خواد. "

از اون به بعد دیگه هیچکدوم تنها نبودن... هر دو خوشحال شده بودن و خدای مهربون هم از دیدن خوشحالی اونا خندید.

 http://up.patoghu.com/images/t41jwk2stbzxooi3jtjw.gif

پی نوشت:این داستانک رو برای دوست عزیزم نوشتم تا بدونه بازم به یادش هستم البته اینو بگم ما دوستان خیلی صمیمی بودیم ولی بعد از ازدواجش دیگه رابطمون کلا قطع گردید نمی دونم چرا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان مريم گلي
14 اسفند 90 11:02
سلام خانومي هزار ماشالله با اين عكساي اول صفحه جه نازي هامان جون لينكت ميكنم تو وبلاگ اصلي مريم گلي پرشين بلاگ دوس داشتي لينكم كن ما با عكساي تولد مريم گلي آپيم خوشحال ميشم ببينيشون
سمانه مامان پارسا جون
15 اسفند 90 11:17
خیلی آموزنده بود
مامان نیایش
15 اسفند 90 23:12
خیلی جالب بود و البته تامل برانگیز دوستی گل و سنگ فکر میکنم توی این دنیا هر کسی می تونه با کس دیگه ای دوست باشه دوستای خوب به شرط محبت و دوست داشتن و نه فقط به شرط تنها بودن
مامان ماهان
16 اسفند 90 11:30
وااااااااااااااااای چه داستان زیبا و آموزنده ای عزیزم همین که یادش کردی معلومه که خیلی خیلی دوستش داری همین یه دنیا ارزش داره
مامان ماهان
16 اسفند 90 13:48
دوست خوبم کامنتت خیلی خیلی ناراحتم کرد و یاد روزایی که پدرم تو تخت بیمارستان بود و روز به روز حالش بدتر میشد می افتم خدا به همه مریضها شفا بده به پدر مهربون شما هم همینطور غم بی پدری خیلی سخته ولی برات دعا میکنم که پدرت خوب بشه هیچ وقت سایه اش از سرت کم نشه من از ته دلم براش دعا میکنم عزیزم
مامان ماهان
16 اسفند 90 13:49
خصوصی داری .........
پرنیا جون و مامانش
17 اسفند 90 8:21
خیلی زیبا بود عزیزم مثل همیشه مرصی